عدم عدم - idorise | از نیاز تا معنا
ورود | ثبت نام

در نقطه‌ای از مسیر، نه نیازی باقی مانده، نه یافتنی، نه شناختی، نه حتی عشقی. همه‌ی آنچه تا اینجا بود، تنها بستر بود برای رسیدن به این سکوتِ سردِ بی‌نام.

اینجا، دیگر میل معنا ندارد. معنا خودش به میل بدل می‌شود، اما میلی بی‌جهت، بی‌محصول، بی‌پایان. ذهن دیگر نمی‌خواهد بفهمد؛ فقط می‌خواهد بماند، حتی اگر ماندن یعنی تهی شدن.

در این مرحله، فرد با حقیقتی مواجه می‌شود که پیش‌تر هرگز جرئت نگاه کردن به آن را نداشت: نبودِ ضرورت. جهان، دیگر موظف نیست معنا داشته باشد. “من” دیگر مرکز نیست؛ بلکه لکه‌ای گذرا در میانه‌ی خلأست.

نه رنج را می‌توان حذف کرد، نه معنا را یافت؛ اما می‌توان با هر دو نشست، بی‌هیاهو، بی‌توجیه.

در اینجا، زندگی چیزی شبیه بازدمی طولانی است که قرار نیست بعدش هوایی تازه بیاید. و همین پذیرشِ بی‌نتیجه، خودش نوعی آزادی‌ست. آزادی از امید، از باید، از دلیل.

در این سکوت، انسان درمی‌یابد که نبودن، نه دشمنِ بودن است، نه ادامه‌اش؛ بلکه زمینه‌ای‌ست که هر دو در آن معنا می‌گیرند.

و درست همین‌جا، در تلاقیِ نبودن و ماندن، لحظه‌ای کوتاه از آرامش رخ می‌دهد: جایی که حتی خودِ پوچی هم دیگر تهدید نیست، فقط هست.

< <