هستی، جمع تمام آن چیزیست که از «نیاز» تا «وجود» طی کردهای.
از نخستین میلِ بینام تا آخرین لحظهی سکوت درونت.
اینجا دیگر انسان نه در جستوجوی معناست، نه در گریز از پوچی؛
اینجا، معنا و پوچی هر دو به مصالح زندگی بدل میشوند؛ همانطور که نور و سایه با هم تصویر میسازند.
در این مرحله، انسان میفهمد که فرد بودن کافی نیست.
تمامِ آن مسیر از نیاز تا عشق، فقط برای رسیدن به این درک بود که تنهایی مقدس است، اما کافی نیست.
بلوغ، یعنی زیستن در جمع، بدون حل شدن در آن.
یعنی همانقدر که خود را میشناسی، دیگری را نیز میپذیری؛ نه برای تملک، بلکه برای تداوم.
در هستی، رابطه دیگر ابزارِ پر کردن خلأ نیست؛ بلکه پلیست میان آگاهیها. هر کس حامل جهانیست، و انسان بالغ، این جهانها را به رسمیت میشناسد، بیآنکه از دست دادنِ خود را «بها» بداند. هستی، نه یک موقعیت است، نه یک مقام. بلکه زیستن در هماهنگیِ دائمی با تناقضهاست؛ پذیرفتنِ مرگ، و در عین حال ادامه دادن به زندگی. پذیرفتنِ دیگری و در عین حال وفادار ماندن به خویشتن. در این بلوغ، انسان به نوعی تعادل دست مییابد که حاصلِ قطع امید از قطعیت است.
او دیگر نمیخواهد قهرمان باشد، نمیخواهد نجات دهد، نمیخواهد ستایش شود. او میخواهد مفید باشد، نه برای دیده شدن، بلکه برای ادامهی زیست جمعی. هستی، لحظهایست که انسان از خود عبور میکند تا در جمع معنا یابد، اما جمع را هم نه به عنوان قید، بلکه ادامهی خویش میبیند. او میفهمد که بلوغ یعنی «مسئول بودن برای حضور». حضور در خانواده، در کار، در عشق، در جامعه و در نهایت، هستی یعنی آشتی با جهان، نه چون آن را فهمیدهای، بلکه چون پذیرفتهای که درکش همیشه ناقص خواهد بود. اینجاست که انسان از زیستنِ فردی عبور میکند و به رشد اجتماعی میرسد؛ جایی که هر فرد، خود یک معناست در شبکهای از معناهای زنده.
در این نقطه، ایدورایز به اوج خود میرسد: از نیاز تا یافت، از شناخت تا عشق، از عدم تا وجود؛ و اکنون، از وجود تا بودن در جهان. هستی، همین است: پذیرفتنِ دیگری، بدون فراموش کردنِ خود و زیستن، نه برای بقا، بلکه برای بلوغ.