وجود وجود - idorise | از نیاز تا معنا
ورود | ثبت نام

در نقطه‌ای از مسیر، نه نیازی باقی مانده، نه یافتنی، نه شناختی، نه حتی عشقی. همه‌ی آنچه تا اینجا بود، تنها بستر بود برای رسیدن به این سکوتِ سردِ بی‌نام.

اینجا، دیگر میل معنا ندارد. معنا خودش به میل بدل می‌شود، اما میلی بی‌جهت، بی‌محصول، بی‌پایان. ذهن دیگر نمی‌خواهد بفهمد؛ فقط می‌خواهد بماند، حتی اگر ماندن یعنی تهی شدن.

در این مرحله، فرد با حقیقتی مواجه می‌شود که پیش‌تر هرگز جرئت نگاه کردن به آن را نداشت: نبودِ ضرورت. جهان، دیگر موظف نیست معنا داشته باشد. “من” دیگر مرکز نیست؛ بلکه لکه‌ای گذرا در میانه‌ی خلأست.

نه رنج را می‌توان حذف کرد، نه معنا را یافت؛ اما می‌توان با هر دو نشست، بی‌هیاهو، بی‌توجیه.

در اینجا، زندگی چیزی شبیه بازدمی طولانی است که قرار نیست بعدش هوایی تازه بیاید. و همین پذیرشِ بی‌نتیجه، خودش نوعی آزادی‌ست. آزادی از امید، از باید، از دلیل.

در این سکوت، انسان درمی‌یابد که نبودن، نه دشمنِ بودن است، نه ادامه‌اش؛ بلکه زمینه‌ای‌ست که هر دو در آن معنا می‌گیرند.

و درست همین‌جا، در تلاقیِ نبودن و ماندن، لحظه‌ای کوتاه از آرامش رخ می‌دهد: جایی که حتی خودِ پوچی هم دیگر تهدید نیست، فقط هست.

در نقطه‌ای از مسیر، انسان دیگر نمی‌ترسد از ندانستن؛ از نداشتن، بله. هنوز اما نه از ندانستن.

او در آستانه‌ی چیزی ایستاده که نمی‌شود درباره‌اش حرف زد، فقط می‌شود لرزید.

لرزشی که از سرما نیست، از بودن است. از درکِ اینکه بودن، موقتی‌ست؛ که هر نفس، تکرارِ وداع است.

در این مرحله، ذهن هنوز دنبال معنا می‌دود، ولی دل می‌داند که معنا یعنی خودِ این دویدن.

دیگر هیچ‌چیز بیرون از او نمی‌تواند دوام بیاورد، چون بیرونی در کار نیست.

همه‌چیز درونِ ادراک اوست؛ و همین درون، محدود و در حال فرسایش است.

وجود یعنی پذیرفتنِ شکستِ نهایی، اما با چشمانی باز.

یعنی لبخند زدن به چیزی که از تو بزرگ‌تر است و در عین حال، تویی.

اینجا انسان به خودش نگاه می‌کند و می‌فهمد که هرچقدر هم بدود، در نهایت به خودش برمی‌گردد؛

و خودش، همان مرزی‌ست که بودن را از نیستی جدا می‌کند.

او درمی‌یابد که همه‌ی تلاش‌هایش برای جاودان ماندن، پوششی بوده برای پنهان کردن لرزش درونی‌اش.

اما حالا دیگر پنهان نمی‌کند.

می‌ایستد، می‌نگرد، و اجازه می‌دهد زندگی از میانش عبور کند، مثل نوری که از شکاف می‌گذرد.

وجود، همین لحظه است که می‌دانی پایان هست و با این‌حال ادامه می‌دهی.

همین نفس کشیدن با آگاهی به اینکه روزی نفسی نخواهد بود.

همین عشق ورزیدن، با دانستنِ بی‌پناهی. در نهایت، او نمی‌خواهد بماند؛ فقط می‌خواهد باشد.

و در این بودن، آرامشی پیدا می‌شود شبیهِ رها کردنِ دستِ جهان و پذیرفتن اینکه هیچ چیز، هیچ‌گاه، تمام نمی‌شود.

< <