لوس لوس - idorise | از نیاز تا معنا
ورود | ثبت نام

ما آدم‌ها، بیشتر از آنچه اعتراف کنیم، موجودات لوسی هستیم؛ نه از جنس ناز کردن و توقع داشتنِ کودکانه، بلکه از نوع عمیق‌تر، آن نوعی که در بافت بدن و لایه‌های نادیده‌ی روان رخنه کرده و در ناخودآگاه تک‌تک واکنش‌هایمان جا خوش کرده است. بدن ما، این دستگاه هوشمند و خاموش، از همان آغاز می‌داند که ما توان تحمل همه‌چیز را نداریم؛ می‌داند که فشار، رنج، درد، تصمیم، مسئولیت و مواجهه با واقعیت، ظرفیت می‌خواهد، و این ظرفیت همیشه با خواست آگاه ما هم‌راستا نیست. ما خیال می‌کنیم موجوداتی اراده‌مندیم، اما بدن سال‌ها پیش، پیش از نخستین رؤیا، پیش از نخستین ترس، پیش از آن‌که حتی اسم خودمان را بلد باشیم، سیاستی برای زنده نگه داشتن ما نوشته و امضای خودش را پایش گذاشته. و همین است که ما را لوس می‌کند: چون بدن نمی‌گذارد هر چیزی وارد شود، نمی‌گذارد هر فشاری را حس کنیم، نمی‌گذارد هر حقیقتی را بفهمیم، و نمی‌گذارد هر تغییری را انجام دهیم.بدن از ما مراقبت می‌کند، اما مراقبتی که گاهی به شکل نازپروردگی ظهور می‌کند. مثلاً وقتی قرار است تصمیمی بزرگ بگیریم، بدن پیش از آن‌که عقل ما جلسه تشکیل دهد، پیش از آن‌که منطق‌مان استدلال جور کند، سیگنال خودش را می‌فرستد: خستگی، بی‌حوصلگی، سنگینی پلک‌ها، ضعف عضلانی یا حتی ولع عجیب برای یک خوراکی خاص. این‌ها تنبلی نیست؛ این‌ها اعلام برنامه‌ریزی بدنی است: «تو فعلاً توان این تصمیم را نداری؛ من اولویت را عوض کردم.» و چه بسا فرد فکر کند که صرفاً حالش گرفته است، ولی حقیقت این است که روان و بدن، با هم نشست اضطراری تشکیل داده‌اند و تصمیم گرفته‌اند او را از مواجهه‌ای که ممکن است ظرفیتش را ندارد، دور نگه دارند.

ما لوسیم چون بدن‌مان نمی‌گذارد با هر خاطره‌ای روبه‌رو شویم. خیلی از آن‌چه به آن می‌گوییم «فراموشی»، «بی‌تفاوتی»، «اهمیت ندادن»، «حوصله‌ام نیست فکر کنم» اصلاً ویژگی شخصیتی نیست؛ آن‌ها تصمیم‌های حفاظتی‌اند. بدن می‌گوید: اگر این خاطره بالا بیاید، فشار خونت بالا می‌رود، ضربان قلبت می‌ریزد، خواب‌ات مختل می‌شود، هویتت آسیب می‌بیند؛ پس بگذار این خاطره در لایه‌های پایین‌تر بماند تا بتوانی روز را سپری کنی. روان هم می‌گوید: بسیار خوب؛ ما آن را در ناهشیار بایگانی می‌کنیم. و همین می‌شود که ما خیال می‌کنیم آدم‌های سطحی یا راحت‌طلبی هستیم، در حالی که ما قربانی برنامه‌ریزی دقیق بدن هستیم؛ برنامه‌ریزی‌ای که با اصل بقا نوشته شده و همیشه کمی آمیخته با لوسی‌گری است.

این لوس بودن، تنها در رنج‌ها نیست؛ در خوشی‌ها هم هست. حتی شادی زیاد ظرفیت می‌خواهد. برای همین است که آدم نمی‌تواند یک‌باره خیلی خوشحال شود. بدن اجازه نمی‌دهد. شوق زیاد شبیه درد زیاد است؛ هر دو شدت دارند و بدن اولویت‌بندی شدت را مدیریت می‌کند. وقتی خبری خوب می‌رسد، بسیاری از ما به‌جای پرش و فریاد، ابتدا چند ثانیه مات می‌مانیم. این مکث، مکث هوش بدن است؛ بدن دارد بررسی می‌کند که آیا سیستم عصبی توان دریافت این حجم از انرژی مثبت را دارد یا نه. یعنی حتی شادی هم باید از صافی بقا عبور کند. همین است که می‌گویم ما لوسیم؛ چون بدن حتی خوشحال شدن ما را سهمیه‌بندی می‌کند.

روان هم همین مسیر را ادامه می‌دهد. روان ما اساساً یک مادر سختگیر است؛ مادر مهربانی که هم‌زمان می‌خواهد ما دوام بیاوریم، اما نمی‌خواهد همه چیز را هم‌زمان بفهمیم. هر کس در زندگی تجربه کرده که در یک دوره خاص، ناگهان حرفی را که بارها شنیده بود «واقعاً» می‌فهمد. این «واقعاً» همان لحظه‌ای است که روان اجازه داده معنا وارد سیستم آگاهی ما بشود. تا پیش از آن، ظرفیت تحمل پیام وجود نداشته. یعنی ما نه به‌خاطر کم‌هوشی، نه به‌خاطر سهل‌انگاری، بلکه فقط به‌خاطر این‌که روانمان تصمیم گرفته بود «الان وقتش نیست»، آن را نمی‌فهمیدیم. و این یعنی: ما از درون لوس نگه داشته می‌شویم؛ برای این‌که زود نشکنیم.

بدن و روان ما با هم یک سیستم هوشمندانه از اولویت‌بندی را اجرا می‌کنند؛ سیستمی که همیشه پنهان است، همیشه خصوصی است، همیشه چند قدم جلوتر از عقل ماست. وقتی روزی شلوغ داریم، بدن اولویت را می‌گذارد روی زنده ماندن لحظه‌به‌لحظه: هورمون استرس را بیشتر می‌کند تا تمرکز کوتاه‌مدت بالا برود و احساسات را موقتاً خاموش می‌کند تا انرژی هدر نرود. وقتی دوره‌ای بی‌حوصلگی مزمن داریم، خیلی وقت‌ها بدن وارد حالت ذخیره‌سازی انرژی شده، چون بفهمی نفهمی می‌داند که یک فشار بزرگ در راه است. حتی وقتی کسی را که دوست داریم از دست می‌دهیم، بدن اجازه نمی‌دهد یک‌باره فرو بریزیم؛ سوگ را قسطی می‌فرستد، در موج‌های پی‌درپی، چون تحمل کاملش برای سیستم عصبی ما مرگ‌آور است.

این‌ها یعنی ما لوسیم؟ بله، اما نه از جنس ضعف؛ از جنس حفاظتی. این لوسی‌گری شبیه محافظت مادرانه از کودکی است که هنوز استخوان‌بندی‌اش سفت نشده. بدن ما استخوان‌بندی روان را هم شناخته؛ می‌داند کجا ممکن است ترک بردارد، کجا ممکن است خم شود، و کجا لازم است عقب‌نشینی کند تا ما فرو نریزیم. پس اولویت‌ خودش را می‌گذارد روی کمترین آسیب ممکن؛ حتی اگر این به قیمت شانه خالی کردن از حقیقت، به تعویق انداختن تصمیم‌ها، یا پنهان کردن دردهای قدیمی باشد.

بدن همیشه دارد با ما حرف می‌زند؛ اما زبانش زبان ما نیست. او با خواب‌آلودگی حرف می‌زند، با دل‌درد، با لرز خفیف، با گلوگیر، با بی‌انرژی شدن ناگهانی، با پشت گوش انداختن کاری که می‌دانیم مهم است، با اضطرابی که معلوم نیست از کجا می‌آید. و روان این پیام‌ها را تفسیر می‌کند و به رفتار تبدیل می‌کند. این دو همراه، بدون این‌که از ما اجازه بگیرند، مسیر را هدایت می‌کنند. چون قرار نیست انسان در هر لحظه همه قدرت‌ها را داشته باشد؛ قرار است آهسته‌تر، تدریجی‌تر و متناسب با توان واقعی‌اش حرکت کند. این یعنی بدن و روان ما می‌دانند که ما، با تمام ادعاهایمان، هنوز در برابر جهان آسیب‌پذیریم.

پس بله، ما لوسیم؛ اما نه به انتخاب خودمان. این لوسی‌گری لایه‌ای از مکانیزم بقاست؛ مکانیزمی که به ما اجازه می‌دهد دوام بیاوریم، بدون این‌که هر حقیقتی، هر دردی، هر رنجی، هر مسئولیتی و هر موج هیجانی یک‌باره ما را نابود کند. بدن اولویت‌بندی می‌کند تا ما بتوانیم از نیاز به درک واقعیت برسیم. و شاید همین است مسیر ایدورایز: فهم این‌که زیر هر واکنش، هر مقاومت، هر فرار، هر بی‌حوصلگی و هر مکث، تصمیمی پنهان خوابیده که برای نجات ما گرفته شده، حتی اگر ما آن لحظه خیال کنیم که فقط یک انسان لوس و بی‌حوصله‌ایم که «چیزی از دستش برنمی‌آید». این لوسی‌گری همان نقطه‌ی شروع بلوغ است؛ همان‌جا که می‌فهمیم بدن و روان، خیلی قبل‌تر از ما، برای ادامه دادن‌مان برنامه‌ریزی کرده‌اند.

< <